محمد معتمدی دستم را بگیر

به تو دل ندهم، به که دل بدهم
چه کنم که چنین دلتنگم
نه کنار توام نه قرار توام، نه برای خودم میجنگم
آه از این بی خوابی، از عمری بی تابی
این بوده تقدیرم،شعر :  سید تقی سیدی
روزی از فرداها شاید در رویاها، دستت را میگیرم
دستم را بگیر، چشمت را ببند
با من گریه کن، همراهم بخند،
عمر رفته را رها کن، تو فقط مرا صدا کن
اشکم را ببین، غرقِ بارانم،
هم پر از دردم، هم پریشانم
عمر رفته را رها کن، تو فقط مرا صدا کن
اشکم را ببین، غرقِ بارانم،
هم پر از دردم، هم پریشانم
همه باور من، رخ دیگر من که میانِ دلم پنهانی،
تو بگو دل من همه حاصل من، تو که درد مرا میدانی
دستم را بگیر، چشمت را ببند
با من گریه کن، همراهم بخند،
عمر رفته را رها کن، تو فقط مرا صدا کن