رضا قلی پور عشق و حیرانی

در عالم این باخته دل جز تو کسی نیست
دور از تو مرا تاب و توان و نفسی نیست
دریاب دلی را که شده کولی شهرت
غیر از تو در این شهر مرا کارو کسی نیست
کو انکه چومن در تب عشق تو بمیرد
غرق تو شود یک خبر از خویش نگیرد
این سایه اشفته جدا از تو همه عمر
راهی به جز اواره شدن پیش نگیرد
عشق و حیرانی من
شب طوفانی من
نرسد بی تو به سر بی سرو سامانی من
شده رویای دلم
دل دیوانه دلم
تو صدایم بزنی و بشنوی جان دلم
کی میشود احساس دلم را تو بدانی
هی جان به لب این دل رسوا نرسانی
کی میشود ارام جهانم بشوی و
دنبال خود این سوخته جان را نکشانی
دنبال خود این سوخته جان را نکشانی
عشق و حیرانی من
شب طوفانی من
نرسد بی تو به سر بی سرو سامانی من
شده رویای دلم
دل دیوانه دلم
تو صدایم بزنی و بشنوی جان دلم